PARSTINMARIA | ||
به نام خدا این داستان در مورد سربازی است که از جنگ ویتنام به خانه برمی گشت. او از سانفرانسیسکو به خانه زنگ زد : "مامان، بابا من دارم میآم خونه، ولی یه خواهش دارم : من دوستی دارم که می خواهم او را با خودم بیاورم." و آنها پاسخ دادند : "از ملاقاتش خوشحال می شیم." پسر ادامه داد : "یه چیزی هست که باید بدونید. او در جنگ به وضع ناجوری آسیب دیده است. او در منطقه پر از مین قدم می زد و یک بازو و پای خود را از دست داده است. او جایی برای رفتن ندارد و من می خواهم که او با ما زندگی کند." "ما متأسفیم پسر. شاید بتونیم کمکش کنیم که جایی برای زندگی کردن پیدا کند." "نه مامان و بابا، من می خوام او با ما زندگی کند." پدرش گفت : "پسرم تو نمی فهمی چه میخواهی، تحمل شخصی ناقص برای ما بسیار مشکل و دردسر آفرین است. ما زندگی خودمان را می کنیم و نمی توانیم اجازه بدیم شخصی مثل این زندگی ما را تحت تأثیر قرار دهد. من فکر کنم که بهتر، تو تنها بیایی خونه و این دوست را فراموش کنی، او راهی برای زندگی خود پیدا خواهد کرد."در آن لحظه پسر تلفن را قطع کرد و والدینش چیز دیگری نشنیدند. چند روز بعد آنها تلفنی از پلیس سانفرانسیسکو داشتند. پسرشان پس از سقوط از یک ساختمان مرده بود. پلیس اعتقاد به خودکشی داشت. والدین ناراحت و اندوهگین به سانفرانسیسکو شهر مورگیو رفتند تا جسد پسرشان را شناسایی کنند. آنها وی را تشخیص دادند با یک پا و یک دست...! [ شنبه 92/6/2 ] [ 12:6 عصر ] [ HOSEIN ]
نو کنید جامه را پاک کنید خانه را گل بدهید زوجه را عیدسعید میرسد هوش کنید مست را آب زنید دست را سجده کنید هست را عید سعید میرسد سیر کنید گشنه را آب دهید تشنه را دور کنید غصه را عید سعید میرسد عفو کنید بنده را ارج نهید زنده را یاد کنید رفته را عید سعید میرسد عید سعید میرسد [ پنج شنبه 92/5/17 ] [ 1:38 صبح ] [ HOSEIN ]
|
||
[ طراحی : نایت اسکین ] [ Weblog Themes By : night skin ] |